جمعه 97 فروردین 3 , ساعت 6:12 عصر
صد سال شد که عید به اینجا نیامده
بوی بهار ازتن گلها نیامده
دیشب که روی شانه ی تو سر گذاشتم
تا زیر پلکهای تو دریا نیامده
باران و چتر پاره ... و مردی که نان نداره
از سطرهای یخزده بالا نیامده
خانم اجازه مشق شب از آب بابا داد
.در مشقهای هرشبه بابا نیامده!
بر صورتم کشیده ی سرخی نوشته شد:
- انگار هنوز حال دلت جا نیامده!؟
_خانم همیشه صورتمان...سرختر بزناین
گونه ها هنوز یخش وانیامده
باران و چتر پاره و مردی که نان نداره ...
و کودکی که مدرسه اش را نیامده
انشا از عید خاطره ...
خانم اجازه هست؟!این واژه هیچوقت به دنیا نیامده.
نوشته شده توسط n | نظرات دیگران [ نظر]